به یاد نصرت رحمانی
امروز 27 خرداد، پنجامین سالگرد خاموشی نصرت رحمانی، شاعر عصیان و غم است. به یاد گرامی او یکی از شعرهایش را در اینجا مینویسم.
از نصرت و آثار او، میتوانیم در اینجا بیشتر بدانیم.
آینهی پنجاه و هشت
یلدایی از شکیب
در بهت آینه بسته است پود و تار
تابوت من کرانه گرفته است
در تنگ انتظار
دستی کجاست تا گره بگشاید
از گیسوان باد
تا بادبان بفرازم، سوی دیار یار
آئینهدار
آن لاشهای که در کفن آرزوی من
در خواب انجماد فرو رفت
نامش یقین نبود؟
تدفین اشک بر صحاری دامان
با طعم تلخ دشنهی بدرود
در پرسههای شبانگاه
آئینهوار
بیاد آر...
در کجای زمان بود
یاد... ، آر؟
آیا به کارگاه جهان نقش شاعران
این است: نبش گور
و سقط جنین خاطره با چنگک قلم!
یا...
آواره در قلمروی طامات؟
آئینهدار
وقتی که عطر شعرهای پریشم
در سایبان گوش تو پیچید
روح من، این گسیخته، این از تبار درد
در هُرم شعلهی نفست، سوخت
آموخت:
عشق این کلید طلایی
در قفل مرگ نمیگردد.
باید چو رود در رگ آواز خویشتن پویید
و در میانهی مرداب ته نشست
باید میان نطعی خونین
زانو شکست
و زیر تبر شمارهی معکوس شمرد.
یا همچو آبشار در دل پرواز خویش پرپر شد!
و جام را شکست
پاشید باده را.
هرگز من انتخاب نکردم
هم جام را شکستم،
هم ته نشین شدم
بر کف دستم نگاه کن
پنجاه و هشت سال پریشانی
یاد آر...، یار...، یار
با دل شوخم چه کردهای
وقتی میان کوچه و بازار دست تو
سرگرم شیطنتی کودکانه بود
با او چه کردهای
که پیر شد، میان میکده یخ بست
طرار
وز یاد این مبر
پای برهنه بر لبهی تیغ
رقصاندهاند، رقصانده اند
خستهی من را
تا موسم سحر
با طیف بوی گل سرخ
افطار کردهام
آیا انسان یعنی که: انفجار
و زندگی:
پرتاب از رحم به ته گور؟
دیگر شفای عقل
در اعتبار عشق و جنون نیست؟
ویرانم،
ویرانم،
ویران
دیریست تا خروس،
برکشیده بانگ سوم خود را
و انکار ما تثبیت گشته است
هرگز عروج را
باور نمیکنم
اما...، فرود، بی چتر نجات در جلجتا
پرواز در حیات مسیحاست!
ترسم همه ز جوجه عقابیست
کامروز بیضه شکستهست
ماری گرسنه میربایدش، اینک
از گود آشیان!
آیا چه کرد بایدم ای یار؟
برخاسته، دستی به کار ببندم
هرگز گره به باد مزن
همواره زیر لحظه ی موعود
پیاله دور دگر میزند
نوبت به دیگری
امکان همیشه هست!
یلدایی از شکیب
در بهت آینه گسترده پود و تار
برخاسته است دود
از کهنهی کهن.
از نصرت و آثار او، میتوانیم در اینجا بیشتر بدانیم.
آینهی پنجاه و هشت
یلدایی از شکیب
در بهت آینه بسته است پود و تار
تابوت من کرانه گرفته است
در تنگ انتظار
دستی کجاست تا گره بگشاید
از گیسوان باد
تا بادبان بفرازم، سوی دیار یار
آئینهدار
آن لاشهای که در کفن آرزوی من
در خواب انجماد فرو رفت
نامش یقین نبود؟
تدفین اشک بر صحاری دامان
با طعم تلخ دشنهی بدرود
در پرسههای شبانگاه
آئینهوار
بیاد آر...
در کجای زمان بود
یاد... ، آر؟
آیا به کارگاه جهان نقش شاعران
این است: نبش گور
و سقط جنین خاطره با چنگک قلم!
یا...
آواره در قلمروی طامات؟
آئینهدار
وقتی که عطر شعرهای پریشم
در سایبان گوش تو پیچید
روح من، این گسیخته، این از تبار درد
در هُرم شعلهی نفست، سوخت
آموخت:
عشق این کلید طلایی
در قفل مرگ نمیگردد.
باید چو رود در رگ آواز خویشتن پویید
و در میانهی مرداب ته نشست
باید میان نطعی خونین
زانو شکست
و زیر تبر شمارهی معکوس شمرد.
یا همچو آبشار در دل پرواز خویش پرپر شد!
و جام را شکست
پاشید باده را.
هرگز من انتخاب نکردم
هم جام را شکستم،
هم ته نشین شدم
بر کف دستم نگاه کن
پنجاه و هشت سال پریشانی
یاد آر...، یار...، یار
با دل شوخم چه کردهای
وقتی میان کوچه و بازار دست تو
سرگرم شیطنتی کودکانه بود
با او چه کردهای
که پیر شد، میان میکده یخ بست
طرار
وز یاد این مبر
پای برهنه بر لبهی تیغ
رقصاندهاند، رقصانده اند
خستهی من را
تا موسم سحر
با طیف بوی گل سرخ
افطار کردهام
آیا انسان یعنی که: انفجار
و زندگی:
پرتاب از رحم به ته گور؟
دیگر شفای عقل
در اعتبار عشق و جنون نیست؟
ویرانم،
ویرانم،
ویران
دیریست تا خروس،
برکشیده بانگ سوم خود را
و انکار ما تثبیت گشته است
هرگز عروج را
باور نمیکنم
اما...، فرود، بی چتر نجات در جلجتا
پرواز در حیات مسیحاست!
ترسم همه ز جوجه عقابیست
کامروز بیضه شکستهست
ماری گرسنه میربایدش، اینک
از گود آشیان!
آیا چه کرد بایدم ای یار؟
برخاسته، دستی به کار ببندم
هرگز گره به باد مزن
همواره زیر لحظه ی موعود
پیاله دور دگر میزند
نوبت به دیگری
امکان همیشه هست!
یلدایی از شکیب
در بهت آینه گسترده پود و تار
برخاسته است دود
از کهنهی کهن.
3 پیام:
عصر جمعهی پاییز
چقدر کارت قشنگ است که در این شلوغ بازار یادی از نصرت رحمانی کردی به ان در بخش لینک های روزانه لینک دادم.
دستی کجاست تا گره بگشاید
از گیسوان باد
تا بادبان بفرازم، سوی دیار یار
من ديگر چه بگويم؟
[صفحهی اصلی]